هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

هامان هستی مامان

پرسه در حوالی زندگی

  آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. ب ا يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت.  قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. ب عد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. ا ما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. ت ...
23 آبان 1390

روز شما

عيد کمال دين , سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصايت و ولايت  امير المومنين (ع) برپسر گلم و همسر عزیزم مبارک عزیزانم هر روزتون عید باشه فردا روز شما مردان بزرگ زندگیمه امیدوارم در زندگی راه "علی" را در پیش گیرید ...
23 آبان 1390

مکالمه

مامان: عزیز مامان کیه؟ هامان: من من من مامان:هومن کیه؟ هامان: هومه دادا (به پسرخاله هومن میگه هومن داداش) مامان: هامان چی میخوره؟ هامان: شی (شیر) مامان: کلاغه میگه؟ هامان :غا غا   مامان: هاپو میگه؟ هامان: هاو هاو مامان: پیشی میگه؟ هامان: پیش میو مامان: گاوه میگه؟ هامان: مو مو شیرینی کلامت روح بخش زندگی من است عزیز دلم   ...
22 آبان 1390

به یاد مدرسه

خاطرات كودكي زيباترند يادگاران كهن مانا ترند درسهاي سال اول ساده بود آب را بابا ... به سارا داده بود درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مكارو دزد دشت وباغ روز مهماني كوكب خانم است سفره پر از بوي نان گندم است كاكلي گنجشككي با هوش بود فيل ناداني برايش موش بود با وجود سوز وسرماي شديد ريز علي پيراهن از تن ميدريد تا درون نيمكت جا ميشديم ما پرازتصميم كبري ميشديم پاك كن هايي زپاكي داشتيم يك تراش سرخ لاكي داشتيم كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هايش درد داشت گرمي دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ كاه ...
21 آبان 1390

عید مبارک

هان! اي مردمان! علي را برتر بدانيد، که او برترين انسان از زن و مرد بعد از من است... هرکه با او بستيزد و بر ولايتش گردن ننهد نفرين و خشم من بر او باد. (خطبه ي غديريه) عید غدیر خم پیشاپیش مبارک ...
21 آبان 1390

روز به یاد ماندنی

هامان جان 19 آبان یعنی پنجشنبه گذشته سالگرد ازدواج من و بابا بود روز به یادماندنی که لحظه لحظه اون برام خاطره است نه اینکه فقط روز ازدواجمون بود بلکه اتفاقات زیادی به دنبال داشت که شروع یک سری مسائل در زندگی من و بابا بود الان چندین ساله میگذره ولی لحظات جلوی چشمام رژه میرن حالا بگذریم زوده انشاالله وقتی تونستی خوب و بد رو از هم تمیز بدی همه چی رو برات تعریف می کنم خلاصه روز پنجشنبه یه جشن سه نفره گرفتیم و طبق معمول یه کادوی خیلی خوب گرفتم شماهم که تا یه چیز تازه دست من می بینی می خوای همیشه به خواسته هات جواب مثبت میدم ولی اینبار دلم نیومد مجبور شدم سرت رو به چیزای دیگه گرم کنم روز بسیار خوب و زیبایی بود عزیزم و فهمیدم بعد از سالها...
21 آبان 1390

کلام مقدس

پسر عزیزم مدتیه دیگه حوصله نوشتن ندارم شاید هم حرفی برای گفتن ندارم اگر نیز گهگاهی می نویسم به خاطر وجود تو است نازنینم. اگر حسی در درونم هست به خاطر توست ای تمام هستی چون تو بهترینی چون تو لایقترینی عزیزم بودنت را می ستایم در این روزهای پاییزی وجود گرمت شیرینی کلامت نگاه فرشته گونه ات همدردی های کودکانه ات رونق بخش زندگی من است البته من به این مسئله ایمان دارم که تنها انتقامی که می توان از این زندگی بیرحم گرفت شاد بودن است پس با تو شادم کلام مقدس زندگی من تو هستی "ای بهترینم" ...
18 آبان 1390

تو بهترینی

"هامان عزیزم" تو مثل لحظه باز شدن غنچه گل سرخ هستی ، تو مثل لحظه آمدن موج های دریا به کنار ساحل می باشی. تو مثل لحظه طلوع زیبای خورشید از پشت کوه ها هستی. تو مثل لحظه پرواز پرندگان در اوج آسمان آبی هستی. تو مانند لحظه باریدن باران در هوای بهاری می باشی.  مثل لحظه نشستن شبنمی بر روی گل ، مثل لحظه ای که رنگین کمان در آسمان نمایان می شود. عزیزم تو زیباترینی تو بهترینی. تو مثل لحظه ای هستی که فصل بهار سلام دوباره ای به طبیعت خشک میکند. تو همان سر سبزی بهاری ، لطافت بارانی و به خوشبویی گلهایی. عزیزم تو زیباترینی تو بهترینی. تو مثل لحظه ای هستی که برای من همان رویاهای عاشقانه ام...
18 آبان 1390

یه حس زیبا

دختری 7 ساله کلاس اولی زنگ نقاشی تو دفتر نقاشیش با چندتا خط ساده یه ادمکی رو کشید که رویه یه چیزی شبیه سجاده خوابیده موقع نگاه کردن معلم به دفتر نقاشیا بود همه بچه ها از درخت از طبیعت و حیوانات چیزایی کشیده بودن که در مهد یاد گرفته بودن معلم اومد دفتر معصومه رو برداشت و نگاه کرد گفت:معصومه جان این چیه؟ یه سجاده هستش اما چرا این ادمک دراز کشیده؟ معصومه با یه لبخند خیلی شیرین گفت: خانوم معلم من وقتی بچه ها همسایه  به خاطر نداشتن عروسک مسخره ام می کنن یا وقتی کفش پاره منو میبین که پاهام دیده میشه منتظر میشم بابا و مامانم بخوابن اروم میرم سجاده رو پهن می کنم و می خوابم ر...
2 آبان 1390

یه حس زیبا

دختری 7 ساله کلاس اولی زنگ نقاشی تو دفتر نقاشیش با چندتا خط ساده یه ادمکی رو کشید که رویه یه چیزی شبیه سجاده خوابیده موقع نگاه کردن معلم به دفتر نقاشیا بود همه بچه ها از درخت از طبیعت و حیوانات چیزایی کشیده بودن که در مهد یاد گرفته بودن معلم اومد دفتر معصومه رو برداشت و نگاه کرد گفت:معصومه جان این چیه؟ یه سجاده هستش اما چرا این ادمک دراز کشیده؟ معصومه با یه لبخند خیلی شیرین گفت: خانوم معلم من وقتی بچه ها همسایه به خاطر نداشتن عروسک مسخره ام می کنن یا وقتی کفش پاره منو میبین که پاهام دیده میشه منتظر میشم بابا و مامانم بخوابن اروم میرم سجاده رو پهن می کنم و می خوابم روش اخه اونج...
2 آبان 1390